نوشته شده توسط : کیمیا

 

دیشب رویایم را تر کردی

 

روی عضلات درخت کهنسال پشت پنجره نشسته بودی و


لبخندت تنگ تنهایی را ترک داد


از لمس حضورت آنقدر لبریز شدم که یادم رفت

 

چقدر مانده تا پرنده شدن


با دل به زمین خوردم و دوباره شکستم در سکوت


جاری اشک مسیر همیشگی اش را روی گونه ی احساسم خراشید


سبزترین نگاهت مرا در آغوش فشرد و رویا تمام شد


دوباره من بودم و واژه های بی تویی

 



:: بازدید از این مطلب : 622
|
امتیاز مطلب : 123
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 11 تير 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : کیمیا

 

- در شركت كلي كار بود كه بايد انجام مي داد مخصوصا با قرار دادهايي كه شركت با شركت هاي ديگر مي بست
- - خانم شفق اين ليست ها رو وارد كامپيوتر كنيد و اين برگه ها رو پس از بررسي بفرستيد برا اقاي محمودي
- چشم قربان
- در ضمن قراره چند خريدار از شركت هاي خارجي بيان به اقاي مهرپور هم اطلاع بدين كه پرونده هاي مربوط به دستگاه ها رو بيارند به خسروي هم بگيد كه حضور داشته باشن
- چشم قربان
دستورها پشت سر هم صادر مي شدند او وقت سر خاراندن هم نداشت با شنيدن كلمه سلام سر بلند كرد يكي از همكاران خانم بود از روي كه به اين شركت امده بود اين زن مدام سعي مي كرد با فروزان نزديك بشود زن خوبي به نظر مي رسيد وقتي فروزان را اين چنين منزوي مي ديد ناراحت مي شد از اين كه مي ديد او علاقه اي به برقراري دوستي با ديگران ندارد متعجب مي شد مي خوسات به او نزديك شود شايد بتواند كمكش كند اما فروزان هميشه طوري سعي مي كرد تا شر او را از سرش باز كند نمي دانست كه ثريا زن لجباز و يكدنده اي است... جواب سلامش را داد
- الان وقت ناهاره گفتم بيام تا با هم بريم
- چند تا از كارهام مونده شما برين منتظر من نباشين
- خب بعد از اين كه از ناهار برگشتي انجامشون بده رئيست كه بهت دستور نداده ساعت ناهار هم كار كني
فروزان مي ديد كه او دست بردار نيست نگاهش كرد و گفت
- نخير رئيسم چنين دستوري نداده حالا چه اصراريه كه حتما با شما براي ناهار بيام؟
- هيچي همين طوري دوست داشتم با هم باشيم حالا كه دوست نداري اصرار نمي كنم
فروزان از رفتار خودش ناراحت شد دلش نمي خواست كسي را برنجاند اما با اين حال علاقه اي هم به برقراري ارتباط با كسي نداشت ثريا كه ناراحت به نظر مي رسيد تصميم گرفت خودش تنها برود در حال خارج شدن بود كه فروزان به ارامي گفت
- معذرت مي خوام اگه ناراحت شدي
- نه عزيزم ناراحت نشدم تقصير خودمه كه اصرار كردم
فروزان لبخند زنان گفت:
- مي تونم خواهش كنم با هم براي ناهار بريم؟
ثريان هيجان زده گفت:
- البته البته منم به خاطر همين موضوع اينجا اومدم
فروزان بلند شد و همراه او قدم به سالن ناهار خوري گذاشت طبق معمول با ورود او چشم ها به طرفش برگشت و زمزمه ها شروع شد. فروزان سرش را به زير انداخت و بدون توجه به كسي به طرف ميز هميشگي اش رفت اين بار ثريا نيز با او بود و با هم پشت يك ميز نشستند.
- خيلي خواهان داري دختر خوشبه حالت
فروزان با خونسردي جواب داد:
- به چه درد مي خوره؟
ثريان در حالي كه سيني غذايش را جلو كشيد گفت
- كي ؟ خواهانت يا خوشگليت؟
- خواهانم!!!
- به هيچ دردي كه نمي خورن ولي خوبه خيلي هواتو دارن.
فروزان پوزخندي زد و گفت:
- هواي خودشونو داشته باشن كافيه
مشغول خوردن غذا شد
- نمي خواي اسممو بپرسي؟
فروزان به او نگاه كرد و گفت
- يعني ما هنوز خودمون رو به هم معرفي نكرديم؟
او لبخند زنان جواب داد:
- هنوز نه! عيب نداره اسمم ثرياست . ثريا راستگو . هميشه ام راست مي گم
فروزان لبخندي زد و گفت
- من هم فروزان هستم فروزان مشفق
از اين كه با هم اشنا شده بودند اظهار خرسندي كردند ثريا گفت:
- هيچ مي دوني همه گاه و بي گاه اين جا رو نگاه مي كنن مخصوصا اون ميز بزرگه كه مهندسان جوان با هم نشسته اند
- خب نگاه كنند اشكالي داره؟
- نه فقط از اين كه نمي تونم غذامو بخورم ناراحتم
- با ناراحتي بيشتر مي چسبه
بعد از گذشت لحظاتي ثريا گفت
- تا حالا نديده بودم كاركنان شركت با ديدن يك دختر تا اين حد تغيير بكنند مخصوصا مهندسان جوان!
- مثل اين كه تو خيلي نسبت به همه چيز دقيقي اين طور نيست؟
- خب اره اخه واقعا بعضي ها تغيير كرده اند همه رو مجذوب خودت كردي به ميز اون ور نگاه كن
فروزان لحظه اي به ان جا نگاه كرد اما زود سرش را برگرداند راست مي گفت انها نگاهش مي كردند
- اونا هميشه پشت اون ميز مي شينند؟
ثريا با تعجب گفت
- خب اره مگه نمي دونستي؟
- نه براي اين كه هر وقت به اين جا مي اومدم سرم تو لاك خودم بود و به كسي نگاه نمي كردم و نمي دونستم دور و برم چه كساني اند
- واقعا تا حالا اونها رو نديده بودي؟
فروزان به علامت نفي سرش را تكان داد ثريا گفت:
- تو هر روز اينجا مي شنيني واي دختر تو از بس تو لاك خودتي حتي نمي دوني كجايي باور كردني نيست
فروزان چيزي نگفت ثريا پرسيد
- مي خواي بگم انا كي اند؟
فروزان تمايلي نداشت بنابراين حرفي نزد ثريا با هيجان گفت
- اول از همه ستاره سهيل مهندسان جوان رو معرفي مي كنم تازه به جاي پدرش اومده همون كه از همه خوش تيپ تر و جذاب تره
فروزان گفت
- تو شركت اكثرا خوش تيپ اند مخصوصا اگر مهندس باشن
- اما اين يكي فرق مي كنه درجه يك يك
فروزان از اين كه به اطرافش نگاه بكند ناراحت بود اما از طرف ديگر از اين كه او را برنجاند خشنود نبود ثريا نيز قصد و منظوري نداشت و فقط مي خواست فروزان را كمي از اين حال و هوا بيرون بياورد
بنابراين گفت:"
- فروزان نگاه كن هون كه ليوان نوشابه دستشه
فروزان سرش رابرگرداند و به ان مرد نگاه كرد بيچاره مهندس جوان از اين كه ديد فروزان نگاهش مي كند نوشابه به گلويش پريد و ليوان نيز واژگون شد به سرفه كردن افتاد فروزان به ثريا كه در حال خنديدن بود نگاه كرد و گفت
- واي چقدر بد شد
- مهم نيس براش درسي شد كه ديگه چشم بهت ندوزه
فروزان دريافت كهثريا قصد تنبيه ان مرد را داشت لبخندي زد و گفت
- يكي از هوادارام پريد بايد بيشتر مواظب باشم
ثريا نيز لبخندي زد همه چشم به ميزي كه چهار مهندس جوان پشت ان نشسته بودند دوختند ان ها چهار دوست صميمي بودند كه هميشه هنگام ناهار با هم بودند مهندسي كه فروزان به او نگاه كرد مهندس علي ارمغان بود جواني خوش تيپ و زيبا به تازگي به جاي پدرش به عنوان مدير كل برگزيده شده بود او نيز از بقيه همكاران اوازه دختر زيبا و تازه وارد را شنيده بود. و مشتاق بود او را ببيند در طي چند روزي كه فروزان امده بود هر روز او را مي ديد كه تنها پشت ميزش كه فاصله چنداني با ميز ان ها نداشت نشسته و اصلا هم به اطرافش توه نمي كند مجذوب او شده بود از اين همه وقار دختر خوشش امده بود از اين كه به كسي مخصوصا مرد ها توجهي نشان نمي داد امروز هم نگاه ناگهاني و زيباي او باعث شده بود كه آن اتفاق بيفتد فروزان رو به ثريا كرد و گفت:
-خب بهتره بريم
ثريا لبخند زنان بلند شد هنگام خارج شدن ان دو چهار مرد جوان نيز با ان ها در حال خارج شدن بودند ان ها زير لب مي گفتند و مي خنديدند ارمغان نيز مي خنديد وقتي از كنار فروزان و ثريا مي گذشت نگاهي به فروزان انداخت وبعد رفت

(ادامه دارد....)



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 11 تير 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : کیمیا

سلام من هر روز در این بخش یک کلمه می نویسم واز شما می خواهم که نظرتون رادرباره ی اون کلمه بنویسید.کلمه ی اول: زندگی



:: بازدید از این مطلب : 592
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 11 تير 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد